جدول جو
جدول جو

معنی ناخن گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

ناخن گرفتن(صَ / صِ نُ / نِ / نَ دَ)
بریدن ناخن به مقراض یا گزلک و مانندآن. (یادداشت مؤلف). کوتاه کردن ناخن:
ناکس زیاده سر چو شود دست از او بدار
ناخن چو شد بلند، گرفتن سزای اوست.
حاجی گیلانی (از آنندراج).
- ناخن کسی را گرفتن، چندان به پای او زدن تا ناخنهای او فرو ریزد. (یادداشت مؤلف). با چوب یا شلاق بر انگشتان دست و پای کسی زدن
لغت نامه دهخدا
ناخن گرفتن
کوتاه کردن سرناخن بوسیله ناخن گیر و جز آن ناخن باز کردن، یا ناخن کسی را گرفتن، آن قدربپای وی زدن تاناخنهای او بریزد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جان گرفتن
تصویر جان گرفتن
کنایه از از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن، برای مثال از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پاکان گرفت (صائب - لغت نامه - جان گرفتن)
فرهنگ فارسی عمید
(خُ نِ بِ رِ تَ / تِ)
ناخنی که سرش را چیده باشند. (آنندراج). ناخن گرفته. ناخنی که چیده و کوتاه شده باشد
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
نسخه برداشتن. استنساخ کردن. رونویس کردن. یادداشت برداشتن، دستورالعمل دوا و مداوا از طبیب گرفتن
لغت نامه دهخدا
(خُ نِ گِ رِ تَ / تِ)
ناخنی که سرش را چیده باشند. (آنندراج). ناخن کوتاه شده. ناخنی که آن را چیده و کوتاه کرده اند:
بی یاوری چه کار گشاید ز دست کس
از ناخن گرفته گره وا نمی شود.
میریحیی کاشانی (از آنندراج).
- ناخن گرفتۀ کسی نشدن، قابل مقایسه با او نبودن. در برابر او پست و بی قدر بودن
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن: خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود... گفته بود که... مرد به هنر نام گیرد. (تاریخ بیهقی). کس به غلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی).
زین حصار تو بنده نام گرفت
آفرینها بر این حصار تو باد.
مسعودسعد.
خردمند چون بکوشد اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و دمنه).
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام
از چنین حادثه ها مردان گردند سمر.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
میان انگشتان دست یا میان دو پای قرار دادن دامن. اخذ قسمت سفلای فروهشتۀ جامه. گرد آوردن قسمت پایین لباس در میان دست یا سر انگشتان: تشذر، دامن بمیان پای گرفتن. (منتهی الارب) ، کنایه از متوجه ساختن کسی را بانجام کردن کاری:
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت.
سعدی.
، فرا چنگ آوردن. داشتن بدست:
بیدار شو و بدست پرهیز
چون سنگ بگیر دامن حق.
ناصرخسرو.
سعدیادامن توحید گرفتن کاریست
که نه از پنجۀ هر بوالهوسی برخیزد.
سعدی.
- دامن کسی گرفتن، بازداشتن او از حرکت. رها نکردن که برود. از حرکت بازداشتن. مانع رفتن او شدن. مانع ترک کردن وی شدن:
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم.
سعدی.
- دامن گرفتن کسی را یا چیزی را، متوسل باو شدن. ازو خواستن. او را خواهانی نمودن. پناه باو بردن. باوملحق شدن:
زین دیو بی وفا چو شدی نومید
اکنون بگیر دامن حورالعین.
ناصرخسرو.
اگر عاشقی دامن او بگیر
و گر گویدت جان بده گو بگیر.
سعدی.
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی
شبی بدست دعا دامن سحر گیرد.
سعدی.
- ، ازو دادخواهی کردن. بدادخواهی چنگ در دامن او زدن:
اگر رحمت نیاری من بمیرم
در آن گیتی ترا دامن بگیرم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نیز رجوع به ترکیب ’دامن کسی را گرفتن’ ذیل لغت دامن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
آهسته رفتن و کاررا به تأمل کردن. عنان بازکشیدن. (از آنندراج) ، دست در عنان زدن کسی به قصد متوقف ساختن اسب و سوار. از حرکت بازداشتن اسب و سوار با گرفتن دهانۀ عنان. متوقف ساختن اسب و سوار را:
پیاده همان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان.
اسدی.
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار.
سعدی.
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او.
سعدی.
نمی تازد این نفس سرکش چنان
که عقلش تواند گرفتن عنان.
سعدی.
، دست در عنان کسی زدن بقصد دادخواهی به او:
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد.
سعدی.
، جلوگیر آمدن: عنان عطا مگیر. (کلیله و دمنه).
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبائی زبونست.
سعدی.
، عنان به دست گرفتن. هدایت کردن:
بس که میجویم سواری بر سر میدان درد
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
، در اختیار گرفتن. مستولی شدن. به دست آوردن زمام اختیار:
خاقانیا زمانه زمام امل گرفت
گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه.
خاقانی.
غیرت ازین پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نام گرفتن
تصویر نام گرفتن
شهرت یافتن، مشهور و معروف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
زندگانی یافتن، قوت یافتن پس از ضعف و بیماری قوت شدن پس از سستی، جنبان شدن پس از افسردگی: (مار افسرده در آفتاب جان گرفت)، جان ستدن چنانکه عزرائیل از آدمی، کشتن قتل. یا جان گرفتن خاطرات کسی. بیاد او آمدن آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذن گرفتن
تصویر اذن گرفتن
دستوری گرفتن اجازه خواستن رخصت خواستن دستور گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
نسک گرفتن، فاجین گرفتن، دستور دارویی گرفتن نسخه برداشتن استنساخ، دستور دارویی گرفتن بیمارازپزشک
فرهنگ لغت هوشیار
متهم یا مدیون را وادار کردن که کسی را به عنوان ضامن خود معرفی کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامن گرفتن
تصویر دامن گرفتن
دامن کسی را گرفتن بدو متوسل شدن متشبث گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنان گرفتن
تصویر عنان گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
مهار کردن، رام کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جان گرفتن
تصویر جان گرفتن
((گِ ر تَ))
زندگانی یافتن، نیرو گرفتن پس از بیماری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نرخ گرفتن
تصویر نرخ گرفتن
((~. گِ رِ تَ))
گران بها شدن
فرهنگ فارسی معین
ناخن کشیدن، چنگ انداختن
فرهنگ گویش مازندرانی